شعری از استاد شهریار
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی كه ببینی چه می كشم
با عقل آب عشق به یك جو نمی رود
بیچاره من كه ساخته ی آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبح وز سیل اشك به خون بنشسته بالشم
پروانه را شكایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو می سوزم و خوشم
باور نكن كه طعنه ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه ی خندان كه خامشم
هر شب چو آفتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلكش و ماه پری وشم
ساز صبا به ناله شبی گفت"شهریار"
این كار توست من همه جور تو می كشم
****************
من زیاد از تو دور نیستم ... در حوالی همین پنجره های نیمه بازم من
کنار ندانستن های تو از من ... قفسی می سازم ... برای آرزوهای کاغذی ام... برای عادتهای بی تو زنده نبودن
به طعم خاک های جان گرفته از نم نم ابرها... قصه های همین امروز را می گویم... خلوت دیوار کاهگلی همسایه
لبریز یادگاری های خاطره... دلم ریخت ... آواره شد... وقتی پرسیدی نام مرا از کجا می دانی ؟
ومنه خیس مهربانی شرم ... به دروغ بهانه آوردم... به چیدن گل پونه های مشام باغچه همسایه
که نگفتم نام تو را از عشق آموخته ام ... و کسی اینجا ... پای درختهای صنوبر انتظار... قلبی جا گذاشته است
سرشار ترانه ی تپیدن... در بهت قصه های همین امروز... و من می دانم رازی را
که خدا بهار را از شمیم گیسوان تو آفرید... و من زیاد از تو دور نیستم
.
****************
چیزی گم کرده ام ...! پشت این ثانیه های نمورمدهوش آسمانی ترین بوسه ی سپیدار ... شاعر طبع لطیف باران ... چیزی گم کرده ام ...! پس تکرار حیرت سبز درختان انگور پیچیده در گیسوان نرگسی های معطر لبخند ... حوالی عطر خاک و آب و بوی سوخته یخاطره ... می چکد امروز نام تو از بال کبوتر .. بیشتر از هر صفتی مبهوت تماشای چشمانآشکار توام... چیزی گم کرده ام شبیه خاطره ... منظور سرخ غروب... تیغ کند فاصله ها... ارزن هایپاشیده برای گنجشکهای چنار... دلم می تپد برای حاشیه ی رنگ های ارغوانی پلک تو... چیزیگم کرده ام شبیه تو... تو که سرشاری از شکوفه های طلوع
**********
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
************
شعری از هوشنگ ابتهاج (ه . الف. سایه) چیست آن در لب شیرین تو؟ ای ساقی بستان جانم و آنمن بچشان ای ساقی باده پیش آر که در پای تو در خواهم باخت حاصل کارگه کون و مکان ای ساقی درد هجران عزیزان به جهان چند کشیدم همه رفتند، خدا را تو بمان ای ساقی تا سرانجام دل خون شده چون خواهد بود سرنوشتی ز خط جام بخوان ای ساقی دور کجدار و مریز است و دلم می لرزد چون توان زیست چنین دل نگران ای ساقی نه دلی ماند و نه دینی ز پی غارت عشق آه ازین فتنه که برخاست، امان ای ساقی رستمی بر سر سهراب یلی می گرید نوشداروی امیدی برسان ای ساقی چشم مستت چه طلب می کند از سایه؟ بگو به فدای لب شیرین تو جان ای ساقی
*********
شعری از محمد رضا شفیعی کدکنی ( م.سرشک)
به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز فرو ریخت پرها نکردیم پرواز ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای ببخشای اگر صبح را ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی فرق صنوبر خبر نیست نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکنده ست و تا دشت بیداری اش می کشاند و ما کمتر از آن نسیمیم در آن سوی دیوار بیمیم ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز فرو ریخت پر ها نکردیم پرواز.
**********
در خواب ناز بودم شبی دیدم کسی در میزند در را گشودم روی او دیدم غم است در میزند ای دوستان بی وفا ازغم بیاموزید وفا غم با آن همه بیگانگی هرشب به من سر میزند
************
میگی
*************
آری براستی محمد(ص) پاک ترین ، بهترین ، گرانبهاترین و گرامی ترین گوهر صدف هستی است جلوه کردی به گل و باغ تماشا برخاست ماه با دیدن آیات تو از جا برخاست
گوهری از صدف خاک در آمد دل شد شب افسرده درخشید زمین کامل شد
تو درخشیدی و پیچید صدا در آفاق آخرین معجزه ی باغ رسالت گل داد
نور در واقعه پیچید و قیامت گل داد پر جبرئیل به تکریم تو بر خاک رسید
اثر مستی تو تا جگر تاک رسید پرتو زمزمه ات آینه دار دل شد
تا بفهم تو رسیدیم زمین کامل شد مهر در نور درخشید و موید آمد
کوه بر شد به تماشای محمد آمد تو درخشیدی و کوه سنگی گم شد شرف بندگی هر دو جهان بهتر شد
************** جسمی شکسته و روحی پر از خراش
شعرى از پابلو نرودا
|