loading...
** سایت تفریحی ایولی ها **
ایولی ها

سلام.من مدیر سایت ایولی ها رضا نظریان هستم. ما برای شما بنر-هدر و آلبوم طراحی میکنیم.فقط لازیم است ما را لینک کنید

آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
اموزش هک 11 3002 jumbojet
مه - احمد شاملو 0 895 siber
اشعار حافظ 1 1021 iljima
شعر نو 1 846 iljima
شعر فردوسی در مدح پیامبر و امام علی علیه السلام 1 897 iljima
صداي ديدار...سهراب سپهری 0 807 iljima
تپش سايه دوست 0 802 iljima
پشت درياها...سهراب سپهری 0 800 iljima
واحه يي در لحظه...سهراب سپهری 0 689 iljima
نشاني...سهراب سپهری 0 777 iljima
پيغام ماهي ها...سهراب سپهری 0 672 iljima
غربت...سهراب سپهری 0 631 iljima
در گلستانه...سهراب سپهری 0 604 iljima
آب...سهراب سپهری 0 638 iljima
ساده رنگ...سهراب سپهری 0 636 iljima
و پيامي در راه...سهراب سپهری 0 594 iljima
روشني‌، من‌، گل‌، آب...سهراب سپهری 0 607 iljima
از روي پلك شب...سهراب سپهری 0 723 iljima
مسافر...سهراب سپهری 0 685 iljima
صداي پاي آب...سهراب سپهری 0 651 iljima
آب را گل نكنيم- سهراب سپهری 0 627 iljima
غمی غمناک (شعر سهراب سپهری) 0 627 iljima
شراب و خون...فروغ فرخزاد 0 731 iljima
ديو شب...فروغ فرخزاد 0 644 iljima
انتقام...فروغ فرخزاد 0 621 iljima
گريز و درد...فروغ فرخزاد 0 637 iljima
افسانه تلخ... فروغ فرخزاد 0 585 iljima
وداع...فروغ فرخزاد 0 650 iljima
پاييز...فروغ فرخزاد 0 695 iljima
يادي از گذشته...فروغ فرخزاد 0 699 iljima
رضا نظریان بازدید : 530 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

خونواده ای بودند که یک فرزند داشتند . پدر پدر اون خانواده هم با آنها زندگی میکرد ، پدر بزرگ بسیار ناتوان بود و دستهایش به شدت میلرزید به طوری که نمیتوانست غذا بخورد و اگر قاشق را دستش میگرفت غذا نصفش میریخت

همیشه سر سفره پدر و مادر و فرزند و پدر بزرگ با هم غذا میخوردند ، فرزند خانواده 6 سال داشت ، هر روز که با هم غذا میخوردند پدر بزرگ نصف غذا رو روی میز میریخت و پدر و مادر از این موضوع عصبانی میشدند

تا این که یک روز پدر خونواده تصمیم گرفت میز پدر بزرگ رو جدای از بقیه بگذارد تا میزی که خانواده از اون غذا میخورند کثیف نشود ،

پس پدر یک روز بالاخره این تصمیم را گرفت و میز پدر بزرگ ، قاشق و بشقاب او را جدای از بقیه در اون اتاق قرار داد و قاشق و بشقاب پدر بزرگ را از چوب ساخت که اگر از دست پدر بزرگ افتاد نشکند

پدر بزرگ تنها و غمگین با چشمانی اشکبار در اتاق خود هر روز غذا میخورد ،

روزی پدر و مادر دیدند که فرزند شش سالشون داره از چوب بشقاب و قاشق درست میکنه

پدر و مادر با تعجب به او گفتند چیکار میکنی؟

فرزند گفت : برای روزی که شما و مادر مثل پدر بزرگ پیر میشوید بشقاب و قاشق چوبی درست میکنم که شما هم یک وقت بشقابهای من رو نشکنید و میز غذاخوری من رو کثیف نکنید

اینجا بود که پدر و مادر اشک در چشمانشون جمع شد و از پشیمانی سریعا به اتاق پدر رفته و دست پدربزرگ را بوسیدند و او را دوباره به جمع خانواده آوردند

از ماست که بر ماست...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2255
  • کل نظرات : 289
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4877
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 249
  • بازدید امروز : 416
  • باردید دیروز : 1,038
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 416
  • بازدید ماه : 11,835
  • بازدید سال : 80,478
  • بازدید کلی : 2,737,945